دختر تاجر و ملا

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری: کوهی کرمانی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۳۵ - ۲۴۲

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: ملّا، ندیم

افسانه دختر تاجر و ملّا، پنجمین افسانه از کتاب چهارده افسانه از افسانه های مردم کرمان است که اول بار در سال ۱۳۱۴ خورشیدی توسط کوهی کرمانی گردآوری شده است و در چاپخانه مجلس چاپ شده است. این افسانه به لهجه کرمانی است و سی و سه سال بعد خانم مرسده آنها را بازنویسی و در کتاب افسانه هایی از روستاییان ایران در سری انتشارات پدیده به چاپ رسانده است.در گذشته به افراد با سواد که در کار درس دادن و نوشتن و از این قبیل امور بوده اند، میرزا یا ملّا گفته می شد. همین طور که در این روایت هم به معلم سرخانه دختر، ملّا گفته شده است.

یک (در اصل یه) تاجری بید (بود) از اولاد یک دختر داشت و یک پسر هم از سر کوچه ورداشته (برداشته) بید اسمش را خداداد گذاشته بید و دخترش را خیلی دوست می داشت و یک ملّای آورد سر خونه که درسش بدهد. ملّای نمک به حرام عاشق دختر شد، و پدر دختر هم بار سفر بست پشت به وطن رو به دیار غریبی حرکت کرد. وقتی که تاجر رفت، دیگر ملّا سرش یک خورده فارغ شد، یک روز بنا کرد به دختر اصرار کردن که: «حاشا و کلا، نمی شود، تو می باد بله را بگویی (یعنی بلی که دختر در سر عقد می گوید بگویی)، و اگر قبول نکنی من می نویسم به پدرت که دخترت فاسق پیدا کرده و دیگر معلمی نمی کنم.» دختر دید این ملّا دست وردار نیست، یک سنگی ورداشت زد توی کله آخوند، خون مثل ناسار (ناودان) بنا کرد به آمدن و رفت پیش مادرش.ملّا وقتی که این را دید، کاغذی به پدر دختر نوشت که: «چه سفری کردی، دخترت خراب شده و من دیگر نمی توانم اوسار (افسار، کنایه از اختیار به دست گرفتن است) او را به دست بگیرم و گوش به حرف من نمی دهد.» تاجر این را که دید دود از دماغش به در رفت و کاغذی نوشت به خداداد که: «می باد (می باید) دختر را ورداری (برداری) ببری به بیابون (بیابان)، به طوری که کسی نفهمد بکشی و پیراهن خون آلودش را نگه داری تا من بیایم.»خداداد دختر را ورداشت همچنین که رسید توی بیابون، پیش خودش خیال کرد که: «شاید این دختر بیگناه باشد، من چرا خون ناحق بکنم؟» و شرح حال را به دختر گفت و یک تیر از چله کمون رها کرد، یک کفتر (کبوتر) زد و پیراهن دختر را به خون کفتر مالید و به دختر گفت: «برو، مبادا دگر به این شهر بیایی که هم جون تو و هم جون من در خطر است.»دختر بی گناه چشم گریان و دل بریان سر گرفت تو بیابون. روزها در جنگل از میوه های جنگل می خورد و شوها هم (شب ها هم) در جنگل به سر درختان می خفتید (می خوابید). یک سال شد که تمامش توی جنگل بید. یک روز آمد به سر چشمه که او (آب) بخوره، وقتی او خورد دید عجب آوی خوشمزه و خوبی هست. همان سرچشمه منزل کرد. روزها می رفت در جنگل، شب ها می آمد سر چشمه، از ترس جانوران می رفت به سر درختان می خفتید. از قضا یک روز امیرزاده شهر هوس شکار کرد. با نوکرهایش آمد به شکار. وقتی که به شکارگاه رسید، یک مرتبه چشمش افتاد به یک آهوی خوش خط و خالی و از آهو خوشش آمد و او را دنبال کرد و گفت: «کسی حق ندارد دنبال من بیاید.» آهو همه جا جلو و امیرزاده دنبالش. آمدند و آمدند تا رسیدند به سر همان چشمه که دختر منزل کرده بید. امیرزاده خودش تشنه، اسبش تشنه، آمد به سر چشمه، پیاده شد، همچنین که آمد او بخورد، دید عکس یک دختری مثل ماه شو چارده در اَو هست. سرش را بالا کرد دید دختری بالای درخت هست. گفت: «ای دختر تو پری هستی یا آدمیزادی؟ بگو ببینم و بیا پایین از درخت.»دختر گفت: «ای سوار، بدان من پری نیستم و آدمیزاد هستم و همین طور که می بینی لخت هستم، لباس به من بده تا به بدن خود بپوشم و آن وقت بیایم پایین.» سوار لباسی به او داد پوشید و آمد پایین و امیرزاده سوار شد دختر را به ترک اسب خود نشاند و آمد پیش همراهانش گفت: «برویم به شهر.» آمدند به شهر، پدرش داد شهر را آذین بستند. هفت شبانه روز به مردم انعام داد و امیرزاده دختر را ور خودش عروسی کرد. ده پانزده سال از این مطلب گذشت. در این مدت خدا دو تا پسر هم بش (به او) داده بید. یکشو در عالم خو پدر و مادرش را دید. صبح که بیدار شد خیلی دلش تنگ شد، به یاد پدر و مادرش بنا کرد به گریه کردن. اون روز تا شو هیچ نخورد و هی گریه کرد. شو وقتی که امیرزاده آمد در حرم دید دختر مثل ابر بهار گریه می کند: «ها (ها علامت خطاب) دختر ورچه گریه می کنی؟» گفت: «آخر من پدر دارم، مادر دارم، دلم ور آن ها می سوزد و حالا بیست ساله که از آن ها خبر ندارم.» امیرزاده گفت: «اینکه گریه ندارد، چرا گریه می کنی؟ برو با دو پسرت پدر و مادرت را ببین و ورگرد.» فردای آن شو که همراهان دختر جمع شدند امیرزاده رویش را کرد به ندیمش و گفت: «تو می باد همراه این دختر بروی و پدر و مادرش را ببیند و دوباره این دختر را صحیح و سالم با دو پسرش بیاوری پیش من.» ندیم تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: به دیده منت دارم.» دختر با ندیم و یک عده همراهانش حرکت کردند. همه جا آمدن تا رسیدن به یک جنگی شو ور سر دست آمد مثل دل کنس و سینه کافر(یعنی مثل دل لتیم و سینه کافر) تاریک، ندیم وقتی که همه همراهان خفتیدند، آمد به سر دختر گفت: «ای دختر تو می باد امشو کام دل من بدهی.» دختر گفت« ای ندیم دست وردار. این چه حرف هست که تو داری می زنی؟ آخر تو ندیم امین امیرزاده هستی و نمک او را خورده، حالا چطور می خواهی دست حرام به حرم او دراز کنی؟» ندیم گفت: «ای صنم سیما این ها که تو می گویی حرف هست. اگر بخواهی از زیر بار تن در ببری این دو تا پسرت را می کشم.» دختر گفت: «هر کار که از دستت ور می آید بکن، محال است من دست حرام به تو بدهم.» ندیم بی انصاف تیغ کشید گوش تا گوش سر دو تا پسر را برید و گفت: «باز اگر بخواهی ناروَی بکنی، خودت را می کشم.» دختر دید خیر می کشد، بش گفت: «صبر کن تا من بروم کنار او و بیایم.»دختر به هوای کنار او رفتن، رفت قدری جواهر و پول ورداشت و پهن دشت بیابان گرفت و در آن شووَ ظلمانی، بنا کرد به رفتن و گریه کردن. سه روز و سه شو رفت تا رسید به یه گله که سینه کوه داشت می چرید و دید یه کچل بدترکیبی چوپان شان هست. کچل چشمش به دختر افتید غش کرد (کنایه از اینکه مات و مبهوت شد) و گفت: «تو را به خدا بگو ببینم تو جنّی هستی یا پری یا آدمیزادی یا یکی از حوریان بهشتی که به زمین آمدی؟» دختر گفت: «ای چوپان نه حورم که از بهشت آمده باشم، نه جن هستم، نه پری هستم. آدمیزادم و حالا خیلی گشنه (گرسنه) هستم. بیا یک کوسپند بکش و کباب کن بده بخورم.» چوپان گفت: «ای دختر این کوسپندان صاحب دارند.» دختر یک مشت پول داد به چوپان، چوپان دید یک کوسپند ۵ قران قیمت دارد، این دختر صد تومان داد. حولکی (زودی) یک کوسپند سر برید. دختر گفت: «ای چوپان گوشتش را کباب کن و اشکمش را خالی کن بده به من و بعد از اون بیا تو لباس های خودت را بده به من و من لباس های خودم را می دهم به تو.» چوپان از خدا خواست لباس هایش را داد به دختر. دختر لباس های چوپان را پوشید و اشکمبه کوسپند را به سر کشید و آن وقت دختر گفت: «ای چوپان، من کوسپندان تو را می چرانم، تو برو یک خرده نون و آووِی بگیر و بیار.» همچنین که چوپان رفت، دختر هم گله را ول کرد آمد رو به شهر. همه جا آمد تا رسید به در خانه پدرش. در زد و گفت: «نوکر می خواهید؟» گفتند: «آشپزی بلدی؟» گفت: «بلدم.» آمد شد یک آشپز حسابی. شو شد دیدند بابا بارک الله! عجب خوراک های خوبی پخته. خرده خرده تمام کارهای خانه را به گردن گرفت و حالا بشنو همان ملّا هم همین جاست و هی می خوره و می خفته (می خورد و می خوابد). بیا بشنو از ندیم امیرزاده - ندیم وقتی دختر رفت هر چه انتظار کشید دید نیامد، فهمید گریخته. صبح شد، سینه خودش را پاره کرد که دیشو (دیشب) دزد آمد و اثاثیه که همراهشان بیده با دختر برده و دو پسر را کشتهو از همان جا ورگشتند آمدند پیش امیرزاده. امیرزاده اینکه دید دود از دماغش در رفت و گفت: «ها، می باد هر طور هست این دزدها را پیدا کنیم» - با ندیم لباس های درویشی پوشیدند، دو به دو پشت به شهر و رو به بیابون، که یا دزدان را پیدا کنند و یا بلگه از آن ها به دست بیارند. بشنو از کچل، وقتی که آمد دید دختر نیست. آن هم گله را ول کرد (رها کرد) و رو گذاشت به بیابون بنا کرد به گردیدن تا رسید دو تا درویش دید، حالا نگو این ها همان امیرزاده و ندیم هستند که دنبال دزدان و دختر می گردند. خرده خرده با آن ها رفیق شد با همدیگر آمدند. شَو در یک کاروانسرایی رسیدند، امیرزاده رویش را کرد به ندیم گفت: «ای گول مولا (اصطلاح دراویش است (گُلِ مولا)) امشو یک سرگذشتی بگو تا شو را سحر کنیم.»ندیم بنا کرد حکایت خودش را گفتن و گفت: «ای درویش بدان یک امیرزاده بید که در شکارگاه یک دختر پیدا کرد و این دختر مثل قرص روز بید، امیرزاده آورد و با او عروسی کرد و این دختر را خیلی دوست می داشت و خدا دو تا پسر هم بش داد. یک شو دختر گریه می کرد. امیرزاده سبب پرسید دختر گفت یاد پدر و مادرم افتیدم (افتادم). صبح که شد ندیم خودش را خواست با عده زیادی، دختر را روانه کرد که برود پدر و مادرش را ببیند. وقتی رسیدند توی جنگل و بیابون شو حرامیان آمدند و دو تا پسرش را کشتند و دختر را با آن چه همراه داشت به غارت بردند. ندیم اینکه دید صبح همراهانش را ورداش آمد پیش امیرزاده و امیرزاده اینکه دید دود از دماغش بدر رفت و با همان ندیم لباس درویشی پوشیدند بنا کردند تو بیابون به دنبال دزدان و دختر.» چوپان گفت: «من هم یک حکایتی دارم و آن این است که من کوسپندان اهل ده را می آوردم بیابون می چراندم و وقتی روزیکوه (نزدیک غروب) می رفت می بردم به بیکند (زاغه، آغل) می کردم و این کار من بید، یک روز همین طور که داشتم گله را می چراندم چشمم به یک صنم سیما افتید که به عمرم ندیده بیدم و پول زیادی به من داد کوسپندی ورش کباب کردم وقتی کباب ها را خورد اشکمبه کوسپند را سرش گذاشت و لباسش را با خود من عوض کرد و به من گفت: «برو نون و آووی بیار» من رفتم نون و او بیارم. وقتی آمدم دیدم جا تره بچه نیست (کنایه از اینکه رفته است) و من هم گله را ول کردم و سر گرفتم به بیابون و حالا پیش شما هستم.»امیر زاده گفت: ای چوپان بیا تو هم با ما باش و با هم لقمه نونی پیدا می کنیم با هم می خوریم.» چوپان گفت: «خیلی خوب.» با هم رفیق شدند آمدند تا رسیدند به شهر روی میدان بنا کردند معرکه گرفتن. بشنو از دختر، که دیگر تمام کارهای خانه را از ناظری گرفته تا آشپزی و هر کاری دیگر که باشد، می کرد. یک روز آمد بازار که چیزی بخرد، گذرش به روی میدان افتید. دید سه تا درویش معرکه گرفته اند. به خودش گفت: «بروم یک تماشایی بکنم.» همچنان که آمد دید اِ! اینها یکی شان شوهرش هست، دیگری ندیم است و دیگری هم چوپان است. بدو بدو آمد به خانه، گفت: «من امشو سه تا مهمان می خواهم وعده بگیرم. اجازه دارم؟» گفتند: «آشپزباشی این چه صحبتی هست. خانه مال شما است اجازه نمی خواهد، هر که را می خواهی بیار و ببر.» دختر باز آمد رو میدان، درویشا را وعده گرفت. آمد به خانه و حاکم شهر را و کدخدا و داروغه، همه را وعده گرفت. آن ها هم آمدند. وقتی که شوم خوردند، دختر رویش را کرد به همه و گفتن: «ماها که اینجا هستیم خوبست هر یک از ماها یک شو، سرگذشت خود را بگوید و امشو اول خوب است صاحب خانه بگوید، همه قبول کردند.» تاجر بنا کرد به سرگذشت گفتن و گفت: «بدانید من از اولاد یک دختر داشتم و یک پسر هم از سر کوچه ورداشتم و اسمش را خداداد گذاشتم و یک ملّا ورش گرفتم.» حالا نگو ملّا گوش هایش را تیز کرده دارد گوش می دهد. «که این دختر را درس بدهد. بار سفر بستم و رفتم سفر. وقتی که من رفتم ملّا کاغذ نوشت که دختر فاسق پیدا کرده و من نوشتم به خداداد که برود او را بکشد و پیراهن خون آلودش را بیاورد. خداداد رفت و او را کشت و پیراهن خون آلودش را آورد.»امشو مهمانان رفتند. شوو دیگر شد، باز هم آمدند. امشو ملّا بنا کرد سرگذشت گفتن و گفت: «بدانید من ملّای آن دختر بیدم و دختر فاسق پیدا کرد. من نوشتم به تاجر باشی که سفر رفته بید که دخترت فاسق پیدا کرده و تاجر هم نوشت به خداداد و خداداد هم او را کشت و پیراهن خون آلودش را آورد.» امشو رفتن. شوو سیُّم شد. امیرزاده که لباس درویشی پوشیده بید بنا شد سرگذشت بگوید. آن هم همین طور که شده بید که به شکار آمده بید شکار را تنها دمبال کرد و به سرچشمه رسید و عکس دختر را دید و دختر را آورد به شهر و عروسی کرد و دو تا پسر ازش (از او) به دنیا آمد و یک شو دختر گریه کرد و ندیم خودش را همراهش کرد که بیاید پدر و مادرش را ببیند و در راه دزدان آمدند و پسرانش را کشتند و آنچه همراه دختر بید با خود دختر را به غارت بردند آمد، همه را گفت. امشو هم گذشت. شووِ چهارم شد. ندیم هم حکایتش را تماماً گفت. شووِ پنجم شد. چوپان حکایت و سرگذشت خودش را تمام و کمال همان طور که شده بید کلمه به کلمه گفت. شووِ ششم شد. دختر گفت: «امشو دیگر نوبت من است.» بنا کرد از اول همین طور که شده بید تمام را نُخطه (نکته به نکته) بنا کرد به گفتن. ملا و ندیم دست پاچه شدند، گفتند: «بابا این ها چه هست که تو می گویی. نمی خواهد تو سرگذشت بگویی.» امیرزاده فهمید، گفت: «خیر بگذارید بگوید.» گفت گفت گفت تا رسید به همان جا که الان نشسته و دارد سرگذشت می گوید. به اینجا که رسید همه مات و متحیر شدند. امیرزاده به ندیم نگاه کرد، تاجر هم نگاهی به همه این ها کرد و آن وقت دختر رویش را کرد به حاکم آن شهر و گفت: «حالا می باد این ملّا و این ندیم را بکشند و سرشان را به دروازه شهر اولنگون (آویزان) کنند.» همین طور کردند و به پیشانی اونا نوشتند این سزای کسی هست که نمک به حرومی به ولی نعمت خودش بکند. آن وقت تاجر سجده شکر بجا آورد و دختر را در بغل گرفت و روی او را بوسید و از او بحلی (حلالیت) طلبید و به چوپان هم خلعت دادند و تاجر و حاکم آن شهر هدایای زیادی به امیرزاده تعارف کردند و آن هم دختر را ورداشت آمد به شهر خودش.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد